سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چکاوک


رهایم کردی و رهایت نکردم ، گفتم حرف دل یکی ست

هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب بینـــی

کنار کوچه بغض وبیداری منتظرت خواهم ماند!

چشمهایم را بر پوزخند این وآن بستم

وچهره ی تو رادیــدم!

گوشهایم را یرزخم زبان این وآن بستــم

وصـدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یکروز از زوایای گریه هایم ظهور میکنی

حالا هـــــــم،

از دیدن ایــن دو سه تار موی سفید در آینه

تعجب نمی کنم، فقط کمی نگران می شوم

میترسم روزی درآینه، تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

وتو از غربت بغض و بوسه برنگشته باشی

تنهـــا از همیـن می تــــــــرســــــم !

 

                                                                                                                         "یغما گلرویی"

 

shekastam_o_nayamadi.jpg



کلمات کلیدی :
¤ یاس سفید| ساعت 8:5 عصر چهارشنبه 88/7/22
نوشته های دیگران ( )

می ترسم از نبودنت...

و از بودنت بیشتر!!!

نداشتن تو ویرانم میکند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.

و وقتی هستی" تو را" می خواهم.

رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

خداحافظی ات به جنونم می کشاند...

و سلامت به پریشانیم!؟!

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار....

بی تو خسته ام و با تو در فرار...

در خیال من بمان

از کنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت



کلمات کلیدی :
¤ یاس سفید| ساعت 8:2 عصر چهارشنبه 88/7/22
نوشته های دیگران ( )

به او گفتم:

 اگر روزی از این ایام بی فرجام من مردم

تو بعد از من چه خواهی کرد؟

چه کس را جای من بر سینه پر مهر وغمگینت

به آرامی بخوابانی  ودر گوشش

ز شیرینی آینده غزل خوانی؟

اگر مردم، تو بعد ازمن

چگونه پیکر سرد مرا برخاک بسپاری؟

چگونه بی وجود من به زیر آسمان آبی دنیا

به روی خاک این دنیا قدم با شور بگذاری؟

...دلش لرزان ز عمق خسته جانش

به همراه هراسی در دو چشمانش

به چشمانم نگاهی کرد و باغم گفت:

اگر روزی از این ایام بی فرجام

تنت سرد و دو چشم مهربانت بسته گردد

ز بغض رفتن دستان پر مهرت نمی میرم

ولی همچون پرستویی که جفت خویش گم کرده

به زیر آسمان آبی دنیا، به روی خاک پست و تیره دنیا

دو بالم را که می بندم مثال عاشق ودیوانه و مجنون

به روی خاک می غلتم و با اشک دو چشمانم

به روی ذره های خاک می سازم نمادی از دو چشمانت

که همچون مردم براق چشمانت

میان ظلمت شبهای تنهایی

برایم " هستی ام " گردد.

به چشمانش نگه کردم و قدرلحظه ای آن شب

برایش گریه هم کردم

و اکنون قدر یک لحظه از آن قادر، از آن رحمان

به قدر آسمان از او چه عمری را طلب کردم!

که حتی قدر یک لحظه کنارش بیشتر باشم

وقدر لحظه هایم را

فزون تر ، بهتر و دیوانه تر دانم 



کلمات کلیدی : مرگ، هستی، گریه
¤ یاس سفید| ساعت 7:56 عصر چهارشنبه 88/7/22
نوشته های دیگران ( )


دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

"عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لابه لای هق و هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کاری می توان کرد...؟"

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید." و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

"حالا برو و زندگی کن..."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد.

قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

"او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود..."


کلمات کلیدی : زندگی
¤ یاس سفید| ساعت 7:51 عصر چهارشنبه 88/7/22
نوشته های دیگران ( )

اگر نمی‌توانی بلوطی بر فراز تپه‌ای باشی، بوته‌ای در دامنه‌ای باش؛ ولی بهترین بوته‌ای باش که در کناره راه می‌روید.

اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی، علف کوچکی باش و چشم‌انداز کنار شاه راهی را شادمانه‌تر کن.

اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش؛ ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه! همه ما را که ناخدا نمی‌کنند، ملوان هم می‌توان بود.

در این دنیا برای همه ما کاری هست، کارهای بزرگ و کارهای کمی ‌کوچکتر و آنچه که وظیفه ماست، چندان دور از دسترس نیست.

اگر نمی‌توانی شاه راه باشی، کوره راه باش.

اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش. با بردن و باختن اندازه‌ات نمی‌گیرند. هر آنچه که هستی، بهترینش باش...



کلمات کلیدی : بهترین
¤ یاس سفید| ساعت 8:55 عصر پنج شنبه 88/5/22
نوشته های دیگران ( )

پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می‌دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی، تصویر دریاچه‌ی آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن بر می‌خـاست، که نــــشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد. اما کوه‌ها ناهموار بود، قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود. آسمان بالای کوه‌ها به طور بی رحمانه‌ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل‌آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه‌ی پرنده‌ای را می‌دید. آن جا، در میان غرش وحشیانه‌ی توفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده‌ی جایزه‌ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:
«آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی‌کار سخت یافت می‌شود، چیزی است که می‌گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.



کلمات کلیدی : آرامش، پادشاه، آموزنده
¤ یاس سفید| ساعت 8:42 عصر پنج شنبه 88/5/22
نوشته های دیگران ( )

از خدا پرسیدم دوست دارید بندگانتــان چه بیــاموزنــد؟ گفــت : بیامــوزند که آنهـــا        نمـــی توانند کسی را وادار کننــد عاشقشــان باشد، بیــاموزنــد که انسانــهایی هستند کــه آنها را دوست دارنــد اما نمــی داننــد که چگــونه عشقشــان را ابــراز کننــد...


کلمات کلیدی : خدا
¤ یاس سفید| ساعت 8:42 عصر چهارشنبه 88/5/14
نوشته های دیگران ( )

یـــادمــان باشد فردا حتمــا ناز گل را بکشیم ...

حـــــق به شب بو بدهیـــم ... و نخندیــم دگر به ترکهای دل هرگلــدان...!!!

وبه انگشــت نخی خواهــم بست تــا فراموش نگردد فــردا !

زنــدگـــی شیریــن است ! زنــدگـــی بایـــد کـــرد...

و بدانــم که شبـــی خواهـــــم رفت ...!!! 

وشــبــــــی هست که نبـاشــد پـــس از آن فـردایـــی.  



کلمات کلیدی :
¤ یاس سفید| ساعت 8:23 عصر چهارشنبه 88/5/14
نوشته های دیگران ( )